به نام خدا
پرهام، پسر 16 ساله خانواده، روی مبل دراز کشیده و کانالهای تلویزیون را عوض میکند. صدای بحث نامفهوم مادر با فرزند دیگرش میآید. امیر، 18 ساله در حالی که بهنام برادر 8 سالهاش را دنبال خود میکشاند، وارد اتاق شده و خودش را روی مبل میاندازد.
امیر: پاشو برو ببین مامان چی میخواد بخر بیار.
بهنام: من حوصلهام سر رفته.
پرهام: من دفعه قبل رفتم امروز نوبت توئه.
بهنام: من حوصلهام سر رفته.
امیر: مامان گفته من سر اینو گرم کنم حوصلهاش سررفته.
پرهام خصمانه نیم نگاهی به بهنام میاندازد.
پرهام: بیخود اینو بهانه نکن. من نمیرم بیرون. کروناس! شوخی که نیست. نوبت توئه!
امیر متفکرانه نگاهی به پرهام و بعد نگاهی به بهنام میاندازد. ایدهای به ذهنش رسیده که لبخند میزند.
امیر: باشه… پس اگه میتونی تو اینو سرگرم کن. من میرم خرید.
پرهام راضی از جا بلند میشود و مینشیند.
پرهام: بسپرش به من!
امیر از جا بلند شده و از اتاق خارج میشود. بهنام با حالتی طلبکار رو به پرهام میکند.
بهنام: من حوصلهام سر رفته. یالا !
پرهام: میخوام برات قصه آموزنده بگم. خوب؟
بهنام سری تکان میدهد.
پرهام: ملانصرالدین مرد باحالی بود. تو بزرگیش کلی قصه داره ولی این قصه مال زمان بچهگیاشه.
بهنام: بچگی کی؟
پرهام: ملانصراالدین. همینی که میخوام قصهاش رو بگم.. یک روز بابای ملانصرالدین یک چاقوی کوچیک داد بهش که..
بهنام: یک چاقو داد به کی؟
پرهام آهی میکشد.
پرهام: به ملانصرالدین چاقو داد.
بهنام: کی بهش چاقو داد؟
پرهام: باباش.
بهنام: بابای کی؟
پرهام: بابای ملانصرالدین.
بهنام: آهان.
پرهام: خلاصه داشتم میگفتم. باباش بهش گفت..
بهنام: به کی؟
پرهام: به ملانصرالدین
بهنام: آهان.
پرهام: خلاصه باباش گفت..
بهنام: ملانصرالدین به کی داشت میگفت؟
پرهام: ملانصرالدین نه باباش.. باباش بهش گفت که وقت کار با چاقو مواظب باش که..
بهنام: کی مواظب باشه؟
پرهام: ملانصرالدین
بهنام: آهان.
پرهام: بله گفت باید وقت کار با چاقو مراقب باشی که…
بهنام: چاقوی کی؟
پرهام از جا بلند شده و داد میزند.
پرهام: مامان من تا آخر قرنطینه میرم خرید. بگو یکی دیگه اینو سرگرم کنه.
بهنام: کیو سرگرم کنه؟
پرهام از اتاق بیرون میدود.