به نام خدا
زن جوان پشت در آپارتمان در راهرو ایستاده و در میزند.
صدای دختربچهای از پشت در به گوش میرسد.
دختربچه: کیه؟
زن جوان: منم مامان! در رو باز کن.
دختربچه: نمیتونم بابا در رو قفل کرده نرم بیرون کرونا بگیرم.
زن جوان تعجب میکند.
زن جوان: مگه بابات سر کار نیست؟
دختربچه: نه خونه است. تو آشپزخونه داره به مامان کمک میکنه.
زن جوان: چی؟بابات خونهاس با یک زن؟
دختربچه: بله
زن جوان: چرا بهش میگی مامان؟
دختربچه: نمیدونم خوب خودش میگه من مامانتم
زن جوان برافروخته دست روی زنگ فشار میدهد و با عصبانیت به دختر فرمان میدهد.
زن جوان: بیخود کرده. برو به بابات بگو زنت پشت دره الان میام چشم خودش و این زنش رو از کاسه در میارم. بدو
دختربچه: باشه.
زن جوان دست از روی زنگ برمیدارد و سرش را به در میچسباند تا صداها را بشنود. صدای جیغ و داد و صدای مهیب افتادن چیزی روی زمین و بعد سکوت میشود.
صدای دختربچه از پشت در: گفتم.
زن جوان: چی شد؟ صدای چی بود؟
دختربچه: بابا بالای چهارپایه داشت لامپ رو عوض میکرد وقتی گفتم بهش زنت اومده مامان با ماهیتابه زدش بعد بابا هل شد از اون بالا پرت شد افتاد زمین. مامان اومد بیاد در رو باز کنه سرخورد زمین.
زن جوان نگران میشود.
زن جوان: باز بهش میگه مامان! ببین باران جان گوش کن چی میگم. الان برو کلید رو پیدا کن بیا در رو باز کن تا من زنگ بزنم اورژانس.
دختربچه: کلید پشت دره..اسم منم باران نیست. من سارام
زن جوان جا میخورد. با حیرت سرش را کمیعقب میکشد و به شماره واحد نگاه میکند.
زن جوان : چی؟ اینجا که واحد هشته. شیش نیست.
زن جوان روی لپش میکوبد و با صدای لرزان در حالی که عقب عقب میرود تا از پله ها پایین برود خطاب به دختر صحبت میکند.
زن جوان: ببین من الان زنگ میزنم اورژانس. نگران نباش خوب؟
زن جوان دوان دوان از پله ها پایین میرود.