به نام خدا
پسر جوانی، علی، پشت یک میز نشسته است. رضا، جوان دیگری هم میآید و روبهروی او مینشیند.
رضا: ببخشید. اشکال نداره اینجا بشینم؟
علی: نه چه اشکالی؟ اتفاقا حوصلهامم سر رفته.
رضا: حوصله منم..لعنت به این کرونا.
علی: کرونا که خودش یک درده، بابام گوشیم رو گرفته. فعلا تحریمم. حق ندارم برم سراغش
رضا: آره بابا مثل اینکه مد شده. بابای منم گوشی منو گرفته. گفته با خانواده وقت بگذرون! مسخره بازی! میدونی الان چندتا پیام نخونده تو گوشیم جمع شده؟
علی: همون رو بگو!..بچه این محلی؟
رضا: آره کوچه جمشیدی.
علی: جون من؟ ما هم اونجا میشینیم.
رضا: دبیرستانی هستی؟
رضا: آره سال آخر. تو چی؟
علی: من یک سال پایینترم؟ کدوم دبیرستان میری؟
رضا: طلوع. تو چی؟
علی: ای خدا چه دنیای کوچیکیه منم میرم طلوع. چرا پس تا حالا ندیدمت؟
رضا: آره. منم ندیدمت. اسم من رضاس. اسمت چیه؟
علی: من علیام. خیلی باحال شد..من یک داداش هم دارم اسمش رضاس
دستی از بیرون قاب محکم پس گردن علی میکوبد. قاب دوربین باز میشود. پدر بالای سر علی ایستاده است. علی و رضا هر دو متعجب به او نگاه میکنند.
پدر: ابله. خوب این داداشته. اگه انقدر سرت تو گوشی نبود پیش خانواده بودی میشناختیش!
رضا: ببخشید شما؟
پدر: من باباتونم..باباتون! ای خدا!
رضا و علی گویی کشفی کرده اند!
رضا و علی: ها….
رضا رو علی: چقدر عوض شدی. چند وقته ندیدمت؟
پدر با تاسف سر تکان میدهد و میرود.
رضا: خوب بریم خونه. چرا اینجا نشستیم؟
علی به موافقت سر تکان میدهد و میخواهد از جا بلند شود که صدای پدر از بیرون قاب آنها را متوجه خود میکند.
صدای عصبانی و کلافه پدر: الان تو خونه هستید بُلَها! اینجا خونه است! خونه!
قاب دوربین باز میشود. آنها در خانه پشت میز ناهارخوری نشستهاند.
علی و رضا با تعجب نگاهی به اطراف میاندازند و از کشف آنچه میبینند صورتهایشان باز میشود.
صدای مادر از جایی بیرون قاب: مرد تو چرا اینا رو باور میکنی! اینا کارشونه از وقتی قرنطینه شدن هر روز یک فیلم بازی میکنن! دارند سر به سرت میذارن.
پسرها می خندند.