به نام خدا
روی نیمکتی در یک پارک پیرمردی نشسته و گریه میکند. جوانی متوجه او شده کنارش مینشیند و دست روی شانهاش میگذارد.
جوان: اِ…اِ…اِ.. پدرجون چرا گریه میکنید شما؟
پیرمرد: اولا دستت رو بذار اون طرف نمیدونی مگه کرونا اومده… بعدش هم که (گریه اش شدیدتر میشود) چون…چون من 85سالمه..یک زن خیلی مهربون دارم که تازه امروز بیست و پنج سالش میشه
پیرمرد میزند زیر گریه.
جوان: اینکه…ام..خوب…اینکه خیلی خوبه.
پیرمرد:..من باهاش خیلی خوشبختم… با وجودی که من حتی پولدارم نیستم اون منو خیلی دوست داره..
پیرمرد گریه میکند.
جوان: خوب…عالیه…ولی آخه گریه نداره…
پیرمرد: خیلی هم خانم و زیبا و مهربونه…خیلی هم منو دوست داره…
دوباره گریه امانش نمیدهد.
جوان: آخه چرا پس گریه میکنید؟ از خوشحالیه؟
پیرمرد: نه..نه… اون هر روز خودش برام غذا میپزه..داروهامو به موقع میده…حتی هر روز عصر خودش برام میوه پوست میکنه میده بهم..
دوباره میزند زیر گریه.
جوان: خوب باباجان..این که خیلی خوبه.. خوب چیه اصلا؟ مثل رویا میمونه.. من نمیفهمم چرا دارین گریه میکنید؟
پیرمرد: آخه امروز تولدشه…انقدر مهربونه که غذایی که من دوست دارم رو پخته. خونه رو تزیین کرده. حتی کیک بدون قند به خاطر من سفارش داده.
جوان: خوب؟
پیرمرد گریه کنان: خوب اومدم بیرون براش کادو بخرم یادم رفته بود آلزایمر دارم. الان نمیدونم چطوری باید برگردم خونه. اسم و آدرسم یادم نمیاد.
پیرمرد دوباره میزند زیر گریه.
جوان که حالا متوجه شده به نشانه فهمیدن سری تکان داده و او هم سر بر شانه پیرمرد میگذارد و با هم گریه میکنند. پیرمرد در میان گریهاش دست پسر را کنار میزند.
پیرمرد: انقدر نزدیک همدردی نکن بچه..برو اون ور تر
هر دو از هم فاصله میگیرند و گریه میکنند